نگماریوم



_چته؟

_سردمه. 

_فک کردی مچاله شی یه گوشه کارامون تموم میشه؟ هی فرار میکنی از زندگی! 

_ سردمه. 

_ با نوشتن چرا قهر کردی حالا؟

_قهر نکردم. قلمم خشک شد. هی تیشه زدن به ریشه مون. انقدر زدن که خشک شدیم. 

_اهل خشک شدن نبودی؟ چرا گریه ات گرفت یهو؟

_ نمیدونم. 

_ فک کردی مچاله شی یه گوشه کارامون پیش میره؟

_نه. 

_ پس پاشو. 

_سردمه. تا الان سردت بوده؟ خورشید داره میره! پاییز شده! من عصبانی ام! چرا مثلا بعد تابستون بهار نیست؟ چرا یه ذره یه ذره با پاییز مواجه مون نمیکنن؟ از داغ دل مرداد یهو زارپ میافتیم وسط مهر! اخه این درسته!؟ 

_ میخوای جلو پاییزو بگیری؟

_ من فقط سردمه. میخوام خورشیدو بچپیم لا دستمال کاغذی بذارم جیبم! خواسته زیادیه؟ خورشید داره میره! میفهمی؟ قراره درختا بشن و تو سرما عین بید بلرزن! چون خورشید داره میره! میفهمی؟ 


یه بار داشتم میگفتم که بچه های فلان رشته دانشگاه تهران خیییلی خوبن. 

مغان گفت: چرا این حرفو میزنی؟ 

جوابی نداشتم بدم!! 

گفت:اونا انتخاب رشته کردن! همین! همش یه انتخاب رشته بوده!! اگه فقط کد یه رشته دیگه رو_ با تفاوت یکی دو رقم با کد رشته فعلی_ وارد میکردن، اونوقت دیگه خیییلی خوب نبودن؟ این چه معیاریه برا قضاوت ادما ساجی؟ 

و من دهانم دوخته شد. خلاصه اره. دانشگاه و رشته هر کس، هر چی هست، نه به ارزش اون ادم اضافه میکنه، نه برتری میاره، نه الگویی میده برا دسته بندی ادما! بپذیریم معیاری که ماها باهاش وارد دانشگاه شدیم، کنکور، منتهی علیه کثافت و حماقت و یه! پس چطور به خودمون یا بقیه بر حسب چنین معیاری ارزش میدیم؟ 

دانشجوی بهترین دانشگاه ایرانی؟ خب؟ ایا اگه دانشجوی بدترینش بودی، به ادم بدی تبدیل میشدی؟ اگه اره، پس برو بمیر عزیز من. تو یک سست عنصر بی محتوایی. من منکر نمیشم که دانشگاه خوب بستر پیشرفت شغلی و علمیه. ولی نهاااااایتا بستر همین دوتاس. نه بستر شرافت و انسانیت. 

همیشه دوسداشتم اینارو بگم ولی تا الان شاید بعضیا میگفتن گربه دستش به گوشت نمیرسه و اینا! رسید اقا رسید! گربه دستش به دانشگاه تهران رسید. گربه داره میگه بیاید از این کثافت نظام اموزشی و چارچوب های پوسیده مون فاصله بگیریم. بیاید انسان ها رو انسان ببینیم. نه محصولات کارخونه ی دانشگاه تهران و شریف و امیرکبیر! که هر کی کارخونه اش بهتر، پس لابد جنسش بهتر! 


سپاسگزارم که زمان گذاشتید و خوندید. نگار. 


یه بار داشتم میگفتم که بچه های فلان رشته دانشگاه تهران خیییلی خوبن. 

مغان گفت: چرا این حرفو میزنی؟ 

جوابی نداشتم بدم!! 

گفت:اونا انتخاب رشته کردن! همین! همش یه انتخاب رشته بوده!! اگه فقط کد یه رشته دیگه رو_ با تفاوت یکی دو رقم با کد رشته فعلی_ وارد میکردن، اونوقت دیگه خیییلی خوب نبودن؟ این چه معیاریه برا قضاوت ادما؟ 

و من دهانم دوخته شد. خلاصه اره. دانشگاه و رشته هر کس، هر چی هست، نه به ارزش اون ادم اضافه میکنه، نه برتری میاره، نه الگویی میده برا دسته بندی ادما! بپذیریم معیاری که ماها باهاش وارد دانشگاه شدیم، کنکور، منتهی علیه کثافت و حماقت و یه! پس چطور به خودمون یا بقیه بر حسب چنین معیاری ارزش میدیم؟ 

دانشجوی بهترین دانشگاه ایرانی؟ خب؟ ایا اگه دانشجوی بدترینش بودی، به ادم بدی تبدیل میشدی؟ اگه اره، پس برو بمیر عزیز من. تو یک سست عنصر بی محتوایی. من منکر نمیشم که دانشگاه خوب بستر پیشرفت شغلی و علمیه. ولی نهاااااایتا بستر همین دوتاس. نه بستر شرافت و انسانیت. 

همیشه دوسداشتم اینارو بگم ولی تا الان شاید بعضیا میگفتن گربه دستش به گوشت نمیرسه و اینا! رسید اقا رسید! گربه دستش به دانشگاه تهران رسید. گربه داره میگه بیاید از این کثافت نظام اموزشی و چارچوب های پوسیده مون فاصله بگیریم. بیاید انسان ها رو انسان ببینیم. نه محصولات کارخونه ی دانشگاه تهران و شریف و امیرکبیر! که هر کی کارخونه اش بهتر، پس لابد جنسش بهتر! 


سپاسگزارم که زمان گذاشتید و خوندید. نگار. 


نکند این همه که دوستتدارم را ، بابت عذاب وجدان داشته باشم؟

نکند حس میکنم جایی برایت کم گذاشته ام که حالا میخواهم توی هر نفسی که میکشی یقین بداری عاشقت هستم؟

نکند کسی جایی برایت کم گذاشته و حالا داریم زور میزنیم جای خالی چیزی را پر کنیم نگار؟

عاشقانه دوستت دارم نگار. نه. نقل هیچکدام از این حرف ها به تنهایی نیست. همه شان درست، کمت گذاشته ام و کمت گذاشته اند. ولی تو تنها چیزی هستی که در این جزیره متروک برایم مانده. دارم میسازم. دارم بالای درخت ها خانه میسازم و تو تنها چیزی هستی که ادامه دادنم را باعثی. 

دارم عاشقت میشوم. شکی نیست. تو تنها دارایی منی. 



هژده سالگی ام دارد نفس نفس میزند. حیف!  شده است هژده سال و یازده ماه و بیست و هفت روز. حیف تر! اه پروردگارا! در حجمه ی عظیمی غمگینم. بوی افسردگی شاید. تولدم شنبه است. کاش یک شمبه بود. مطمعنم شمبه هنوز خودم را جمع و جور نکرده ام. شاید هم کردم! چمیدانم. یک هوار کار نکرده ریخته پس کله ام. اصلا نمیفهمم چرا تابستان رفتم پی گواهینامه. واقعا که! میشستی خانه کتاب میخواندی! بافتنی میبافتی! زندگی میکردی! زرشک! تمام تابستان را داشتم میدوویدم و حالا مانده ام با مشتی دویدن نصفه کاره چه کنم! میلم به خواندن هیچ کتابی نمیرود. نه سال بلوا را که در ادبیات باید ارایه دهم، نه غرور و تعصب را که پس از دودلی و فکر زیاد از بردیا قرض گرفتم، نه حتی هیچ چیز! از سفرنامه های ضابطیان گرفته تا حتتتتتی یک جلد همینگوی! راه دور چرا اصلا؟! همین داستانک های اقا مولا صمد بهرنگی چند هفته است دستم مانده و دارد یک گوشه خاک میخورد؟! وای نگار. بلا به دور. ماه هاست در سررسیدم چیزی ننوشته ام و ان یکی دو خط قلم خوردگی هم محدود بوده به: ببخشید! وقت ندارم. بعدا مینویسم. 

ن که ترم اول یک واحد را افتاد و حرف های این و ان و بساط تغییر رشته ام شده اند قوز بالای قوز از استرس درس ها. و من؟ حرفشم را هم نزن. از هر چه کتاب و دفتر و کوفت و درد است بیزارم!  بین خودمان بماندها. ولی اصلا همین شد که گواهینامه ام ماند!! من حوصله نداشتم ۲۰۰ صفحه آیین نامه بخوانم! امدم بنویسم واااای میفهمید؟ دوییییست صفحه؟ انوقت یادم افتاد شهریوری، توی یکی از وبلاگ ها کامنت گذاشته بودم بابا دویست صفحه که کار یک روزه! 

کرخت شده ام. کرخت. کرخت شده ام و دیگر هیچ چیز رنگ و بویی ندارد تا مرا از جا بلند کند. میروم شالگردنم را ببافم. 


از فکر اینکه بیایم اینجا در موردش بنویسم خنده ام گرفت و همان خنده باعث شد که بیایم و بنویسم! 

اولین بار دور میدان دانشگاه بهم سلام کرده بود. چند وقت بعد تلگرام پیام داد و من در دو سوم پیام ها در حال مسخره بازی و تیکه انداختن و اینها بودم. حالا زمان میبرد تا عادت کنم با پشت دست نزنم توی دهان پیشنهاد دهنده ها! چه قدر هم این کار زشت و دور از شخصیت است. حالا از نقد من بگذریم، حقیقتا نحوه پیام دادن خودش هم برمیتابید! 

جلسات بعدی به این گذشت که شنبه ها جفتمان خوش لباس باشیم و من عین چی درس خواندم چون استاد هر جلسه میپرسد و وا اسفا! ضایع شدن جلوی کیسی که ارزوی موفقیت درسی ات را هم کرده!؟! سوسک شویم ولی ضایع نه! 

اتفاقا جلسه پیش استاد از جفتمان هم پرسید! اول از او. صدایش میلرزید ولی مسلط بود. طبق معمول_ به یازده درصد شارژ ته گوشی اش نگاه میکند_ تلفن من شارژ نداشت و داشتم جزوه ها را میدادم دست محدثه تا بروم پریز پیدا کنم. یکهو استاد گفت شما! پدیده کال رو توضیح بده! کال را توضیح دادم. ولی کلمه ی "غربالی" در سوراخ های غربالی یادم نمی امد! حتی با این تپق عزیز که به لبخند استاد گذشت، به نسبت او صدایم رسا تر و توضیحم اسودگی بیشتری داشت. 

خلاصه. همین زرت و پرت ها! دردسرتان ندهم. از همان قصه هایی که یکهو سر کلاس سرم را میچرخانم و میبینم داشته نگاهم میکرده. پروفایلش عکس ندارد و من نتوانسته ام دقیق نگاهش کنم خنده ام از اینجاست که دیروز جلوی سلف داشت با تلفن همراهش حرف میزد. پلیور طوسی پوشیده بود و نیم رخش به سمت ما بود. ناگاهان! من گفتم: محدثه! این چه قدر شیکم داره!! و بله! ارمان های امام!!! خداوندا؟ پسرهای ورزشکار کتاب خوانت را زیر کدام گنجه قایم کرده ای خب؟!:| حالا ذهنم درگیر شده که فردا روز که پیام داد، چطور برایش شرح دهم ما را با غیر ورزشکار، کار نیست؟!


+ما ادرسمون رو ندادیم این ور اون ور که کامنت گل شعری نگیریم. لطفا گل شعر ها را برای خودتان نگه دارید! 


قبل از اینکه بروم حمام لباس هایی که بوی سیگار میداد را گذاشتم توی تراس. میز را دستمال کشیدم و پیچک عزیز تازه رسیده ام را رویش فرم دادم. کنار پیچک ها شمع چیدم. تازه از سفر رسیده بودم و وسایلم در اتاق نامظم بود، منتها حالا از کمال گرایی ام کم کرده ام و میدانم بنا نیست همه کارها را در یک لحظه انجام دهم. باقی جمع و جور را گذاشتم پس از مراسم! 

با کاموا روی میز مخفف اسمم را نوشتم. سررسید را گوشه راست گذاشتم . هدفون و دستبند سال تولد را گوشه چپ.

از حمام که امدم سر تا پا سفید پوشیدم. عطر و لوسینم را زدم و نشستم پشت میز. شمع ها را روشن کردم . تاریخ یازدهم ابان را از سررسید باز کردم. هدفون موسیقی بی کلام محبوبم را پخش میکرد و من نامه ای که به نوزده سالگی ام نوشته بودم را خواندم. انقدر قشنگ بود که وسطش گریه ام گرفت و سررسید را به سینه فشردم. چند لحظه ای به شمع ها خیره شدم. دستبند عقربم دور مچ خودش را نشان داد و لبخند زدم. 

دوبار نامه را خواندم. بعد هدفون را برداشتم و شعری که به مناسبت تولدم نوشته شده بود را زمزمه کردم. 

ذوق کردم و شمع ها را فوت. تولدم تمام شد. بسیار لذت برده بودم. 


پ.ن:با خودمان خلوت کنیم و برای خودمان جشن بگیریم. 

پ.ن:باورم نمیشود یعنی امشب که بخوابم فردا وارد نوزده شده ام! نوزده به نظرم غریب است! سلام نوزده! خوشحال باش! ما داریم میاییم! 


فکرم اشتباه بود و برنامه ریزی ام درست. 

فکرم اشتباه بود که فکر میکردم اگر بعد از هفت ماه ببینمش حداقل میتوانم در حد حفظ ظاهر مهربان باشم. عقرب ها بسیار کینه ای و نابخشا هستند!

برنامه ریزی ام درست اما. کارهایم را جوری چیدم که وقتی بیرون نشسته اند کف اتاق را دستمال بکشم و بعد از ناهار هم بروم حمام. 

بعد هم به بهانه خیس بودن موهایم سعی میکنم از گردش اجتناب کنم


فهمیده ام که دارم رنج میکشم و به خودم اجازه دادم بابت نبودنش غصه بخورم. به خودم حق دادم که تا مدتی به آدما سخت اعتماد کنم و تنهاتر شوم. حالا انقدر بزرگ شده ام که ان پیله کثافت بار قوی بودن را جر بدهم و اگر ناراحتم، ناراحت باشم! گرفته و گریان. 


تیر خلاص امروز را انجایی خوردم که تورلیدر گفت:من فکرررر کردم شما نمیاید و صندلی هاتون رو فروختم. 

من درک میکنم که سفر است و شاید حتی ده بار هم کنسل شود ولی همسفرم اصلا میلی به فهمیدن شرایط ندارد. 

تمام روز را استرس داشتم چون اگر سفرمان کنسل میشد همسفرم مرا میکشت! همین قدر بی منطق!

دلم حتی اپسیلونی نمیخواهد فردا ببینمش و پس فردا هم برویم کویر! پشت دستم را داغ اگر مسافرت های بعدی ام را با کسی شریک شویم! دست خودت را بگیر برو دنیا را بگرد فرزندم! ادمها شورش را در می اورند! ادمها درک نمیکند که دندانت جراحی میخواهد و امتحان شیمی داشته ای و در خوابگاه زندگی میکنی و پدر دوستت ممکن است یکهو فوت کند و اتوبوس تور پر نشود و سفر است دیگر! کنسل شدنش کجا انقدر عجیب است؟

تو متروی تیاتر شهر بودم که خانم پلیس گفت بیا اینجا پلیس مترو! خسته بودم. گفتم:سرم کردم خانم! 

شالم را کشیدم. گفت:نه! بیا بریم کیوسک (کلمه ای تو همین مایه ها! )

کارت مترو را زدم تا از گیت رد شوم و تقریبا فرار کنم. موجودی کارتم تمام شده بود. قاعدتا اینطور مواقع برمیگردم و شارژش میکنم ولی برگشتن همان و دام اهریمن همان.  رد شدم و ماندم لای در های گیت. 

رفتم تو ایستگاه نشستم و گریه کردم. ایستگاه فردوسی باز از مترو پیاده شدم. رانی انبه خریدم و رفتم توی خیابان کنار خیابان پشت یک ۲۰۶ سفید نشستم و های های گریه کردم. 


 اخر هفته هایم را شلوغ میچینم. انقدر که طی هفته کز میکنم روی تخت و خستگی اش را در. 

از دو هفته پیش، برنامه اخر هفته ای که گذشت و اخر هفته پیش رو را چیده بودم. این وسط فقط هماهنگی با ادمها برایم سخت است. خاصه با ادمهایی متفاوت با خودم که علاقه ای ندارند از سه هفته قبل تر، برنامه دیدار جمعه ساعت چهار عصرشان را قطعی کنند _ که حق هم دارند. 

عجیب انکه به بهانه مهم بودن معدل این ترم، هیچ کلاس و فعالیت جانبی برای خودم دست و پا نکردم. حالا طوری پر قدرت روزها را کیپ تا کیپ برنامه چیده ام که هی کارهایم یادم می رود و دست اخر نیازمند گوی فراموشی نویل لانگ باتم شده ام! که بهتر! بس که سگدو زدیم برای زندگی بهتر و یادگرفتن چیزهای بیشتر و کارهای بزرگ، یادمان رفته بود انقدر دور اتش برقصیم که دست هایمان درد بگیرد. همان بگذار به بهانه ی درس، زندگی کنیم. وقت برای خواندن زبان و انجام ورزش روتین و سبک زندگی سالم و غیره و ذالک بسیار است!


پ.ن: شالگردنم تقریبا به نصف رسیده، شبها صمد بهرنگی میخوانم، باید برای تولد محدثه کادو بخرم، مادر بزرگم را ببینم و سوغاتی هایش را بدهم، بروم اداره پست و کتابی را پست کنم، پنج شنبه بروم باربری و کاکتوس ها را تحویل بگیرم و جمعه اگر از "ع" خبری نشد، با بچه ها بروم کوه نوردی. 

دارم توی زندگی غلت میزنم و چه قدر از این بابت، مسرورم. 

پ.ن:تا به حال پوشک بچه عوض کرده اید؟ از نوع شماره دو؟ من بعدش رفتم دستشویی و بالا اوردم! لطفا تولید مثل نکنید. ظرفیت تکمیل است. 


۱:حرف زیاد است. زیاد. 


۲:دلم برایش سوخت! گویا دیرش شده بود و داشت کاغذ به دست میدویید تا ما را دید خجالت کشید و گام هایش را عادی کرد. سعی میکنم ادم ها را از روی قد و هیکلشان قضاوت نکنم و به اخلاقشان بها بدهم. کاش ابتدا روح و صیرت ادمها را توی چشممان میخورد و بعد شکمشان! 


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


اول به خاطر اینکه هیچ جا وبلاگ نمیشه. وبلاگ خونه ی قشنگ ماست. 

دوم به خاطر اینکه من همیشه پس ذهنم این بود که یه روز که خانوم شدم، گوگول شدم بزرگ شدم دوباره بیام و بنویسم. 

سوم به خاطر اینکه قرن بیست و یکه. میخواستم داستانمو رو کاغذ بنویسم ولی دیدم برای ارسالش بالاخره باید تایپ بشه. و من عادت ندارم جایی جز بلاگ تایپ کنم! 

چهارم به خاطر اینکه امیدوارم خانوم شده باشم، بزرگ شده باشم، گوگول شده باشم و اینجا بمونه برامون. 

به نام تنها یاورم. شروع میکنیم:)


_ کجا میری آلاله؟

_ دستام دوباره بوی برگ گرفتن! تو غذاتو بگیر، من دستمو بشورم میام. 

به سمت دستشویی سلف راه افتادم. میدانم سمانه طبق معمول غرولند کننان با خودش میگوید: اخه بوی برگ؟

از همان روز های اول ورودمان به دانشگاه سعی کردم برایش توضیح بدهم که دماغ مبارکم بوها را شدیدتر از بقیه حس میکند. هنوز هم هر وقت روی چمن ها نشسته ایم و من برگ های افتاده را ریز میکنم باید دستم را بشویم. 

از در شیشه ای سلف رد شدم و بوی قورمه سبزی توی صورتم خورد. بعد از ناهار کلاس تربیت بدنی داشتیم. کلاس های ورزشی بانوان بیرون دانشگاه تشکیل میشد. از در غربی خارج میشوی، یک خیابان را رد میکنی، ورودی سمت راست، وارد جاده ای میشوی که دو طرفش گلخانه و باغ است. انتهایش یک زمین چمن بزرگ و بلااستفاده و پشت زمین چمن هم، باشگاه بانوان. زمین چمن توی این فصل پر از کلاغ های سیاه با فریادهای دوست نداشتنی است. همیشه دوست داشتم بدانم فریادهایشان از شادی است یا شکایت! به هر حال همین کلاغ ها، نوید تمام شدن راه دراز دانشگاه تا سالن ورزشی! دانشکده کشاورزی زیبا و بزرگ است ولی طولانی بودن مسیرها، خسته ات میکند. 

توی رخت کن لباس عوض میکردیم که سمانه اسپری اش را تعارف کرد. بوی صابون میداد ولی جفتمان بویش را به عرق ترجیح میدادیم. نمیدانم چرا بوی برگ از دستانم نرفته بود و بوی مایع دستشویی و قاشق و چنگال سلف هم به آن اضافه شده بود. شما بوی ف را احساس میکنید؟ دیروز که مادرم هاون مسی را داده بود دستم تا زعفران بسابم تا شب بوی مس میدادم. موقع ورزش کردن، حواسم از همه چیز پرت شد. و بعد توی رختکن، حس کردم بوی تن ماهی می آید. بو دور بود، انگار همسایه بالایی مان نشسته باشد توی تراسش و وینستون دود کند. تا ساعت شیش و نیم عصر کلاس داشتیم. و بعد باید سوار قطار ساعت ۱۹:۰۰ کرج به تهران میشدیم. 

توی ایستگاه، هر دویمان سرمان را به دیوار پشت صندلی های پلاستیکی تکیه داده بودیم. گفتم: سمان! بابا میخواد آخر هفته بره شمال. اصلا حوصله مسافرت ندارم. چجوری بپیچونم؟ 

_ چته تو؟ کافه که نمیای، سفر که نمیری، حرف که میزنیم تو هپروتی! آلی معتاد شدی؟

میدانستم شوخی میکند. خندیدم: برو بابا. من ورزشکارم خیر سرم.

_ اره جان عمه ات! آخرین بار کی ورزش کردین خانم ورزشکار؟

_ گیر میدیا سمان! میگم چجوری نرم سفر میگی ورزش کن؟

_ دقیقا! و میگم برو. آلاله! چته؟

_ افسردگی که شاخ و دم نداره عزیز من.

_ إ؟ پس یعنی مفنگی نشدی؟

خندیدیم. 

_ ای دوست فسرده ام! بیا بریم دکتر خب. 

_ خوب میشم سمان. گیر نده. 

پسری داشت آرام جلویمان راه میرفت. یک خط دو متری را میرفت و برمیگشت. دستم را بردم سمت مقنعه ام تا موهای همیشه پریشانم را آرام کنم. پسر نزدیک شد و بوی تن ماهی واضح تر شد. فکر کردم شاید بوی عرق آدمهاست. خمیازه کشیدم. خوابم می آمد. 

رسیدم خانه و بوی تن ماهی شدید تر شد. مامان آب اشکنه را با ملاقه میچشید. گفت که با پدرم تماس بگیرم و شمال رفتنم را قطعی کنم. از وقتی طلاق گرفته اند وقت گذرانی با پدر از همیشه سخت تر شده. حوصله تماس نداشتم. از کنار تلفن رد شدم و در اتاقم را بستم. یک برگ از پیرومیا قاشقی ام افتاده بود کف اتاق. از نزدیک نگاهش کردم. قارچ زده بود. پوسیدگی از ریشه هایش بالا می آمد و برگ ها را سیاه میکرد. دمبرگ ها که ضعیف میشدند، برگ با کوچک ترین فشاری می افتاد. همین یک مورد را کم داشتم. گریه ام گرفت. از خستگی دست به دست شدن بین پدر مادرم بود یا غصه پوسیدن گلدانم، نمیدانم. برگ های سالم را قیچی کردم و اشک هایم روی خاک ریخت. 

خوابیدم. دوباره تربیت بدنی داشتیم. دیر کرده بودم. از جاده بین گلخانه ها رد میشدم. تقریبا به زمین چمن رسیده بودم. بوی تن ماهی بیشتر میشد. مچم را چرخاندم تا ساعت را نگاه کنم. دستم داشت سیاه میشد. بوی تن ماهی بیشتر میشد. استینم را بالا زدم، شل شدگی و از بین رفتن گوشتم را زیر پوست حس میکردم. هر چه بالاتر را نگاه میکردم، سیاه تر بود! 

رفتم توی یکی از گلخانه های نیمه کاره. قفط اسکلتش را ساخته بودند. دکمه های بالای مانتویم را باز کردم. شانه ی چپ و قفسه سینه ام سیاه سیاه بود. بوی تن ماهی بیشتر شد. وحشت زده به کلاغی که لبه پنجره گلخانه نشسته بود نگاه کردم. کلاغ حمله کرد. پنجه هایش را روی شانه ام کشید و ماده سیاه از زیر پوست خارج شد. کلاغ روی شانه ام چمبره زد و محکم به قلبم نوک میزد. به دستانم نگاه کردم، انقدری سیاه و وارفته بودند که نمیشد تکانشان داد. از قلبم بوی پوسیدگی می آمد. کلاغ های سیاه، فریاد میزدند. 



پ.ن: اینو برای موسسه بهاران نوشتم. اگه اهل داستانید یه سر به اینستاگرامشون بزنید. 


وقتایی که میگه پاشو بپوش کارت دارم» میفهمم قراره یه دور اساسی سرویسم کنه. 

امروز زیر شرشر بارونی، دستامو سفت گرفته بود. من از بارون بدم میاد. هی سرمو مینداختم پایین که صورتم خیس نشه. هی کفشا سرگردونمو نیگا میکردم، هی میگفت سرتو بیگی بالا! درختا برا خاطر جناب عالیه که سبز شدن. 

گفتم: امر بفرمایید. گوشمون با شماست حضرت مهر.

گفت: نقطه ضعف تو میدونی چیه؟ نقطه ضعفت آدمان: وقتی میبینی هر آدمی یه نقطه ضعفی داره! یکی بیشعوره، یکی لاشیه، یکی نامهربونه، یکی بی مرامه. همینه دیگه. میخواستی چی از این ادما در بیاد؟

_ حضرت مهر! سخن کوتاه میکنی ما بریم خونه مون؟ یخ زدیم. 

_ خیر! تا شیر فهم نشی دو تا کوچه دیگه هم میگردونمت. 

اخمام بهم شد. حرفش فکریم کرد. راست میگفت. همیشه راست میگه. کم کم پیچید سمت خونه. دستامو سفت گرفته بود. دم در، دست کردم جیب پشتیم کلید در بیارم. گفتم راست میگی حضرت مهر! خوشحال شد، یعنی دیدم کنج چپ سیبیلش یکم اومد پایین. فهمیدم داره میخنده. 

شب تر شد. خوابیده بودم رو تخت. دستمو سفت گرفته بود. یهو خبر رسید بنی بشر با همه عیاقه، فقط به ما که میرسه شمشیر رو از رو میبره. دلم گرفت. بغض چنگ انداخت پر گلوم. یاد یه اهنگی افتادم. هیچی از ملودی اهنگ یادم نبود ولی اسم ode to simplicity تو مغزم پررنگ و پررنگ تر میشد. زدم دانلود شه. دستمو سفت گرفته بود. بیرون بارون میومد. صدای قطره ها رو پنجره اذیتم میکرد. نگاش کردم گفتم: راست میگفتی حضرت مهر! هر کسی یه نقطه ضعفی داره. قبول میکنم. ولی نخواه بارون رو دوست داشته باشم. 

نمیگم درک کن این دوست داشتنا، این پشت پا خوردنا، این دل ضعفه گرفتن از نقطه ضعف ادمای دیگه، نقطه ضعف منه. اره! بیست سالمه ولی هنوز از آدما قهرمان میسازم. درک نکن. باهام حرف بزن تا عوض شم. هر چی تو بگی. ولی نخواه بارون رو دوست داشته باشم. بارون یعنی اون. که نیست. که با همه آری و با ما شما؟!» 

نگام کن حضرت مهر؟ حتی وقتی دارم متن مکالمه هامونو مینویسم به روزی فکر میکنم که قرار بود باهم رادیو بزنیم. میزنم! میزنم! رادیو هم میزنم! فقط نخواه بارون رو دوست داشته باشم، وقتی اون نیست.

دستمو ول کرد. پشتش رو کرد بهم، یهو برگشت. زل زد تو چشام. جرئت نکردم زمین رو نگاه کنم. زد زیر گوم گفت تو آدم نمیشی توله خر! ول کرد رفت. وسط بارون. صدای اهنگ پخش شد. از بارون چیزی نموند. 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها