تیر خلاص امروز را انجایی خوردم که تورلیدر گفت:من فکرررر کردم شما نمیاید و صندلی هاتون رو فروختم. 

من درک میکنم که سفر است و شاید حتی ده بار هم کنسل شود ولی همسفرم اصلا میلی به فهمیدن شرایط ندارد. 

تمام روز را استرس داشتم چون اگر سفرمان کنسل میشد همسفرم مرا میکشت! همین قدر بی منطق!

دلم حتی اپسیلونی نمیخواهد فردا ببینمش و پس فردا هم برویم کویر! پشت دستم را داغ اگر مسافرت های بعدی ام را با کسی شریک شویم! دست خودت را بگیر برو دنیا را بگرد فرزندم! ادمها شورش را در می اورند! ادمها درک نمیکند که دندانت جراحی میخواهد و امتحان شیمی داشته ای و در خوابگاه زندگی میکنی و پدر دوستت ممکن است یکهو فوت کند و اتوبوس تور پر نشود و سفر است دیگر! کنسل شدنش کجا انقدر عجیب است؟

تو متروی تیاتر شهر بودم که خانم پلیس گفت بیا اینجا پلیس مترو! خسته بودم. گفتم:سرم کردم خانم! 

شالم را کشیدم. گفت:نه! بیا بریم کیوسک (کلمه ای تو همین مایه ها! )

کارت مترو را زدم تا از گیت رد شوم و تقریبا فرار کنم. موجودی کارتم تمام شده بود. قاعدتا اینطور مواقع برمیگردم و شارژش میکنم ولی برگشتن همان و دام اهریمن همان.  رد شدم و ماندم لای در های گیت. 

رفتم تو ایستگاه نشستم و گریه کردم. ایستگاه فردوسی باز از مترو پیاده شدم. رانی انبه خریدم و رفتم توی خیابان کنار خیابان پشت یک ۲۰۶ سفید نشستم و های های گریه کردم. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها